درويشي به دهي رسيد. عدّه اي از بزرگان ده را ديد که نشسته اند. پيش رفت و
گفت: چيزي به من بدهيد، وگرنه به خدا قسم با اين ده همان کاري را مي کنم که
با ده قبلي کردم. آنها ترسيدند و هر چه خواسته بود به او دادند. بعد از او پرسيدند: با ده قبلي چه کردي؟ گفت: از آنها چيزي خواستم، ندادند، آمدم اينجا، شما هم اگر چيزي نمي داديد به ده ديگري مي رفتم.