دیگری گفت: بله. هریك به تنهایی به حد كافی بد هستند اما هر دو، حواصیل ها و راكون ها با هم یعنی ما یك لحظه آرامش نخواهیم داشت. باید حواصیل ها را از آبگیر بیرون كنیم. باید دورشان كنیم.
بله، همه ی قورباغه ها تایید كردند. حواصیل ها را دور كنیم، حواصیل ها را دور كنیم.
این صدا توجه حواصیلی را كه آن نزدیكی ها در حال شكار بود جلب كرد.
گفت: چی شنیدم ، كی رو دور كنید؟
قورباغه ها به منقارش نگاه كردند كه مثل خنجر بود. فریاد زدند: راكون ها را، راكون ها را باید دور كرد. حواصیل گفت: من هم فكر كردم همین رو گفتید وبه اهیگیری ادامه داد.
قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنیم!
بعد از این تصمیم مشكلی پیش آمد ، حالا چه كسی باید به راكون ها حكم اخراج را می داد . یكی بعد از دیگری انتخاب می شدند و كنار می كشیدند . بالاخره قورباغه امریكایی انتخاب شد.
«البته از همه بزرگ تر و برای این كار ازهمه بهتره.»
قورباغه امریكایی كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر هستند. من یكی ام اما اونا یك لشكر.»
شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد.
دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا
در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست
آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به
تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین
باشی!؟"
مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را
انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل
بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:"
متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد
که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و
رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات
هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر
آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش
نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست
دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت
دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی
کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و
امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به
بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به
توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ،
شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امام فرمود خوبست ولى آنچه را مى خواهم نیست .
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »
***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست
***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
ادامه در ادامه مطلب...
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من
زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک
برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق
بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
تعداد صفحات : 3